یکى روز کاووس کى با پسر
|
نشسته که سودابه آمد ز در
|
زنـاگـاه روى سیاوش بدید
|
پراندیشه گشت و دلش بردمید
|
زعشق رخ او قرارش نماند
|
همه مهر اندر دل آتش نشاند
|
که باید که رنجه کنى پاى خویش
|
نمائى مرا سرو بالاى خویش
|
بیاراسته خویش چون نوبهار
|
بگردش هم از ماهرویان هزار
|
هر آنکس که از دور بیند ترا
|
شود بیهش و برگزیند ترا
|
زمن هر چه خواهى، همه کام تو
|
بر آرم ، نپیچم سر از دام تو
|
من اینک به پیش تو افتاده ام
|
تن و جان شیرین ترا داده ام
|
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
|
همانا که از شرم ناورد یاد
|
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
|
بیاراست مژگان به خوناب گرم
|
چنین گفت با دل که از کار دیو
|
مرا دور داراد کیوان خدیو
|
نه من با پدر بى وفائى کنم
|
نه با اهرمن آشنائى کنم
|
سر بانوانى و هم مهترى
|
من ایدون گمانم که تو مادرى
|
از آن تخت برخاست با خشم و جنگ
|
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
|
بدو گفت من راز دل پیش تو
|
بگفتم نهانى بد اندیش تو
|
مرا خیره خواهى که رسوا کنى؟
|
به پیش خردمند رعنا کنى؟
|
بزد دست و جامه بدرید پاک
|
به ناخن دو رخ را همى کرد چاک
|
برآمد خروش از شبستان اوى
|
فغانش زایوان برآمد بکوى
|
سیاوش بیامد به پیش پدر
|
یکى خود و زرین نهاده به سر
|
سیاوش بدو گفت انده مدار
|
کزین سان بود گردش روزگار
|
سیاوش سپه را بدا نسان بتاخت
|
تو گفتى که اسبش بر آتش بساخت
|
زآتش برون آمد آزاد مرد
|
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
|
چو بخشایش پاک یزدان بود
|
دم آتش و باد یکسان بود
|
سواران لشکر برانگیختند
|
همه دشت پیشش درم ریختند
|
یکى شادمانى شد اندر جهان
|
میان کهان و میان مهان
|
سیاوش به پیش جهاندار پاک
|
بیامد بمالید رخ را به خاک
|
که از نفت آن کوه آتش پَِـرَست
|
همه کامه دشمنان کرد پست
|
بدو گفت شاه، اى دلیر جهان
|
که پاکیزه تخمى و روشن روان
|
چنانى که از مادر پارسا
|
بزاید شود بر جهان پادشا
|
سیاوخش را تنگ در برگرفت
|
زکردار بد پوزش اندر گرفت
|
مى آورد و رامشگران را بخواند
|
همه کام ها با سیاوش براند
|
سه روز اندر آن سور مى در کشید
|
نبد بر در گنج بند و کلید!
|