پيام
+
بابا بزرگم هشتاد سالشه هميشه اصرار ميکنه که بزاريد من از خونه تنهايي برم بيرون مگه زنداني گرفتيد ؟ ميخوام برم نون و روزنامه و اينا بگيرم
يه روز بعد از کلي اصرار گفتيم باشه برو ولي مواظب باش ! رفته نونوايي محل به همه ي اونايي که تو صف بودن گفته عجب روزگاري شده ، پنج تا دختر دارم پنج تا پسر اونوقت تو اين سن و سال من پيرمرد بايد بيام تو صف وايسم نون اونارم من بگيرم.
تا يه مدت هرکس منو تو محل ميديد...
*محمد رضا*
92/4/4
DARYAEI
:D
فکرهاي من
بابابزرگتو دوست دارم :D
اسپايکا
هههههههچ بااببزرگ آدم فروشي:دي
خيال من
:D